Sunday, December 23, 2012

یادداشت های روزانه نازنین دیهیمی از زندان: آن روز نسرین اعتصابش را شکست

 نازنین دیهیمی از روزهای اوین نوشته است؛ از روزهایی که می آید و می رود و از زنانی که باید بمانند. جوان و پیر دل به دل هم داده اند، شاید صفحه سفیدشان یکی دو لک سیاه هم پیدا کند؛ اما پشت به پشت هم ایستاده اند، محکم و مهربان.
 
به گزارش کلمه، این زندانی سیاسی بند زنان در بخشی از روزنوشته های خود که مربوط به آبان ماه است؛ نوشته: “روز‌ها، روز‌های خوبی نیست بچه‌ها. خبر‌ها، خبر‌های خوشی نیست. دیوار به دیوار ما “ستاری” می‌میرد و ما هاج و واج به بلندی دیوار نگاه می‌کنیم و به هم که: “چه کنیم؟ چه می‌توانیم بکنیم؟”دیوار به دیوارمان “ابوالفضلی” را می‌برند اهواز بی‌خبر و ناگهان و ما می‌مانیم که چه کنیم؟ چه می‌توانیم بکنیم؟ و با نگاه به هم جواب می‌دهیم: “یک نفس بده تو، یک نفس بیرون. من با تو‌ام و تو با من و ما می‌توانیم این روز‌ها را با‌هم از سر بگذرانیم.” و همین که صدایمان را به گوششان برسانیم، که بگوییم با‌هم ایم و هستیم، تکیه‌گاهی است که به آن نیاز داریم.”
 
نازنین دیهیمی از شادی ها و غم ها نوشته است، از روزی که نسرین ستوده از انفرادی ۲۰۹ به بند بازمی گردد و همه خوشحال می شوند و از صبحی که متوجه می شوند دادستان بی هیچ دلیلی دستور قطع تلفن ها و ملاقات های حضوری شان را داده است: “با این خبر نحس از خواب بیدار شدیم که دادستان محترم، بی مقدمه و بی‌هیچ شرح و توضیح اضافه، در دستوری قاطع همه‌ی ملاقات‌های حضوری، همه‌ی تلفن‌های تک و توک به زحمت تایید شده و… همه‌ی دلخوشی‌های کوچکمان را تا اطلاع ثانوی لغو کرده است. به یاد جمله‌ی نسرین افتادم در مورد تنهایی. آنچه دارند با ما می‌کنند همین است. تنگ و تنگ‌تر کردن حصار تنهایی‌مان. سرد کردن فضا و بردنش به سمت کرختی، بیگانگی و تلخی… و نشانه‌هایش کم نیست…”
 
نازنین دیهیمی متولد ۱۳۶۷ دانشجوی رشته تئاتر دانشگاه تهران، ۱۲ مهر ماه برای اجرای حکم ۴ ماهه خود روانه زندان اوین شد.
 
به گزارش کلمه، نازنین دیهیمی ، ۲۵ بهمن سال ۹۰ بازداشت و به مدت دو ماه در زندان اوین در بازداشت موقت بسر برد. او به اتهام اخلال در نظم عمومی و اقدام علیه امنیت ملی به ۸ ماه حبس تعلیقی و ۴ ماه حبس تعزیری محکوم شد که این عین حکم در دادگاه تجدید نظر هم تایید شد. نازنین دیهیمی دختر خشایار دیهیمی مترجم و نویسنده که خود نیز مترجم ادبیات کودک است، تا امروز کتاب‌های بسیاری را برای کودکان ترجمه کرده است.
 
متن این روزنوشته ها که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
 
روزها و روزگار یک زندانی
 
در این یادداشت که می‌نویسم حرف‌های مهم و بزرگی نمی‌خواهم بزنم. از خواست‌های دور و دراز و شیرین، یا از ظلم و جور‌های ناروا و پرشمار، که از این‌ها زده‌اند و می‌زنیم و می‌زنند پر بیراه هم نیست. شکوایه هم دلم نمی‌خواهد بنویسم. اصلا من با مدت کوتاه حبسم در برابر همبندی‌های صبوری که با آغوش باز از من استقبال کردند و صد افسوس که احتمالا موقع رفتن من هم می‌مانند و بدرقه‌ام می‌کنند، چه جای گله گذاری و آه و ناله دارم؟ این نوشته‌ها فقط تلاشی‌ست برای این‌که اگر شده یک ذره از فاصله‌ای که این دیوار‌ها بین‌مان انداخته کم شود. که از حال و روزمان بگویم تا اگر شد و به دستتان رسید دلمان به هم نزدیک‌تر شود.
 
*البته هر چه می‌نویسم نظر شخصی من و از نگاه خودم است*
 
اینجا، بند کوچک زنان زندانی سیاسی اوین، این جامعه‌ی جمع و جور، آنقدر دیدنی و شنیدنی دارد که تا مدت‌ها می‌توانی فقط چشم شوی و گوش و گاهی هم قلم. این بند کوچک پر است از زن‌هایی از همه رنگ، همه جا، از جوان تا میانسال و مسن، با هزار جور سودا و عقیده و آرزو که زمین تا آسمان با هم فرق می‌کنند بعضی‌شان. اما این زنان با افکار مستقل‌شان، خواسته‌های فردی و جمعی‌شان، و کوه‌های نگرانی و غصه که هر کدام روی دلشان دارند، نفس به نفس هم زندگی می‌کنند، دل به دل هم داده‌اند و پشت به پشت هم ایستاده‌اند. راه به اغراق نمی‌برم، نمی‌گویم لکه‌ای بر صفحه‌ی سفید روابط نیست، اما محکم و بی‌تردید می‌گویم که اینجا سر آخر مهربانی‌ست که غالب است و هم‌دلی.
 
۲۴ آبان ۹۱
 
***
 
اینجا وقتی تختی خالی می‌شود، معمولا هلهله است و شادی و خنده. خالی شدن یک تخت اغلب به معنای مرخصی است، یا در آن بهترین حالت رویایی، به معنی آن کلمه‌ای‌ست که اینجا هر روز هزار بار در ذهن همه‌مان چرخ می‌زند. آزادی! اما این روز‌ها، دو هفته است که یک تخت خالی در بند، دل هر کس را که از کنارش می‌گذرد می‌آشوبد. چند روز پیش طبقه‌ی بالای این تخت هم خالی شد و راحله‌مان رفت تا نفسی تازه کند. چه حال غریبی باید داشته باشد این تخت دو طبقه. طبقه‌ی بالایش شب‌ها لبخند به لب و با فکر راحله و شادی او به خواب می‌رود و طبقه‌ی پایین، با چشم‌های گود رفته، بیدار به انتظار نسرین نشسته.
 
دیشب سردم بود و تختم‌هم کوهی بود از تیر و تخته و کتاب و کاموا. ساعت از خاموشی گذشته بود و من از ترس بیدار کردن کسی، پتو و ملحفه‌ام را برداشتم و با حسی آمیخته از عذاب وجدان و دلتنگی، به تخت نسرین پناهنده شدم. دراز کشیدم و ردیف کتاب‌هایش را نگاه کردم. به اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر که چند نسخه‌ی مختلفش (روزگار غریبی است!) به کتاب عروسک‌های بافتنی اش که نگاهم افتاد، -هر روز یکی می‌بافت برای پسرش- بغضم گرفت. یاد دو هفته پیش افتادم. ده روزی از اعتصابش می‌گذشت. خواستندش. گفته بودند برای محبت و مذاکره انگار… خسته بود. اما مصمم. رفت. شب شد نیامد. دلشوره‌ای افتاد در بند و پچ‌پچ‌هایی که بلندتر شدند کم‌کم. شدند یک جمله‌ی خبری نحس. نسرین را برده‌اند انفرادی ۲۰۹.
 
“چه کنیم؟ چه می‌توانیم بکنیم؟” چشم امیدمان را دوختیم به بیرون. به شما که می‌دانیم هر چه در توان دارید می‌کنید. خوب می‌دانم که این چند خط من او را زود‌تر بر نمی‌گرداند، آنهایی که باید کک‌شان بگزد، اگر گزیده شدنی بودند احتیاجی به این چهار خط نبود.
 
روز‌ها، روز‌های خوبی نیست بچه‌ها. خبر‌ها، خبر‌های خوشی نیست. دیوار به دیوار ما “ستاری” می‌میرد و ما هاج و واج به بلندی دیوار نگاه می‌کنیم و به هم که: “چه کنیم؟ چه می‌توانیم بکنیم؟”
 
دیوار به دیوارمان “ابوالفضلی” را می‌برند اهواز بی‌خبر و ناگهان و ما می‌مانیم که چه کنیم؟ چه می‌توانیم بکنیم؟ و با نگاه به هم جواب می‌دهیم: “یک نفس بده تو، یک نفس بیرون. من با تو‌ام و تو با من و ما می‌توانیم این روز‌ها را با‌هم از سر بگذرانیم.” و همین که صدایمان را به گوششان برسانیم، که بگوییم با‌هم ایم و هستیم، تکیه‌گاهی است که به آن نیاز داریم.
 
پ ن: پی‌نوشتی برای “دوستان”‌ای از جنس دیگر: نه بیانیه‌ای صادر کردم، نه خواسته‌ای را فریاد کردم و نه به اعتراض به بی‌عدالتی‌ها در هوا مشت تکان دادم. فقط خواستم به دوستانم بگویم دلواپس و دلتنگ نسرینم، کام‌مان تلخ است و دل‌هایمان سنگین از مرگ نا‌حق ستار، و جای ابولفضل پشت دیوار حیاط کوچک بندمان خالیست. همین.
 
۲۹ آبان ۹۱
 
***
 
امروز صبح، هوا سردتر از هر روز بود. با چهار تا لباس که روی هم پوشیده بودم رفتم تا اولین سیگار روزم را در حیاط بکشم، که صدای فریاد‌های شادی و جیغ‌های ذوق بلند شد. نسرین‌مان را بعد از بیست روز بازگردانده‌اند. بچه‌ها دوره‌اش کرده بودند و یک لحظه دیدمش که (هر چند صورتش کوچکتر شده و رنگ‌پریده تر) همان آرامش خدشه ناپذیر بر چهره‌اش نشسته و آرام شدم.
 
از میان تمام حرف‌ها و درد‌دل‌ها و سوال و جواب‌های امروز، یک جمله نسرین در ذهنم ماند. “تنهایی این روز‌ها سنگین بود.”
 
تنهایی سنگین است. تنهایی در جایی که هر گوشه‌اش یک چشم کروی می‌پایدت، در جایی که در خصوصی‌ترین لحظات هم بار نگاهی را بر دوشت حس می‌کنی، سنگین است. تنهایمان نگذارید.
 
۶ آذر ۹۱
 
***
 
دو روز. فقط دور روز از بازگشتن نسرین گذشته بود. اول آذر. و با این خبر نحس از خواب بیدار شدیم که دادستان محترم، بی مقدمه و بی‌هیچ شرح و توضیح اضافه، در دستوری قاطع همه‌ی ملاقات‌های حضوری، همه‌ی تلفن‌های تک و توک به زحمت تایید شده و… همه‌ی دلخوشی‌های کوچکمان را تا اطلاع ثانوی لغو کرده است. به یاد جمله‌ی نسرین افتادم در مورد تنهایی. آنچه دارند با ما می‌کنند همین است. تنگ و تنگ‌تر کردن حصار تنهایی‌مان. سرد کردن فضا و بردنش به سمت کرختی، بیگانگی و تلخی… و نشانه‌هایش کم نیست…
 
مامور‌هایی که این زندانیان و مشکلات و خلق و خویشان را می‌شناختند، کسانی که چند سال اینجا کار کرده بودند، بی‌مقدمه عوض می‌شوند. بله، خطی که زندانی و زندانبان را از هم جدا می‌کند هرگز کاملا محو نمی‌شود، اما همان نگاه و چهره‌ی آشنا، و همان اندک همدلی که در ته آن نگاه می‌بینی فضا را تحمل‌پذیر‌تر می‌کند.
 
ساعات مجاز برای مراجعه‌ی ما به بهداری چنان سخت‌گیرانه از نو خط‌کشی شده‌اند که مبادا نگاه یکی از ما با نگاهی آشنا و همدل از زندانیان آن سوی دیوار در راهروی بهداری، یا در فاصله‌ی کوتاه بند و ساختمان بهداری تلاقی می‌کند و دلمان خوش شود که آشنایی یا آشنای آشنایی را صحیح و سلامت دیده‌ایم.
 
قانونی (لفظی؟) به پزشکان بهداری ابلاغ می‌شود که بیمار بنا به آن، از طبیعی‌ترین حق اش یعنی این‌که چند دقیقه خصوصی و بی‌حضور نفر سومی با پزشکش حرف بزند محروم می‌شود.
 
آن بار تنهایی که نسرین می‌گفت -نسرینی که امروز چهل و یکمین روز اعتصابش را گذراند- برای من دارد کاملا معنا پیدا می‌کند. معنایی ملموس و تلخ: در زندانی پر از دوربین‌هایی کروی که در هرگوشه می‌پایندت، و هر که را به جز هم‌بندانت می‌بینی با چشمانی بی‌حالت و سرد، انگار از فرسنگ‌ها دورتر نگاهت می‌کند و هیچ چیزی شما را به هم پیوند نمی‌دهد، بار تنهایی این است که گرفتن دست عزیز‌انت، لمس کردن پوستشان، بوییدنشان را از تو دریغ می‌کنند. که تو را از سلام بی‌صدا و تکان سری از دور از یک زندانی هم‌دل محروم می‌کنند و که حتی اجازه نمی‌دهند بدون حضور شخصی غریبه در مورد درد کمر یا سر یا هر‌جای دیگرت با پزشکی حرف بزنی و در نگاهش همدردی بجویی. باز تنهایی یعنی وقتی بغض و نگرانی دارد خفه‌ات می‌کند، حق نادر تماس گرفتن با خانه‌ات و شنیدن صدای عزیزت را از تو می‌گیرند.
 
بله. ما سی نفر با‌هم‌ایم، و با هم است که سنگینی این تنهایی را می‌چشیم. و به هم می‌گوییم زمان از حرکت نمی‌ایستد و جهان از چرخش. کاسه صبر ما باید که بزرگ باشد و باید که بزرگتر شود، پس گرد‌هم پیاله‌های صبرمان را یکی می‌کنیم در کاسه‌ای بزرگ که لبریز نشوند یکوقت. به همدلی و صبر زنده بوده‌ایم و هستیم و تا هستیم زور می‌زنیم برای کاستن فاصله‌ها.
 
پی‌نوشتی خطاب به آقای دولت آبادی، دادستان محترم.
 
امروز دوشنبه بود. اولین روز کاری بعد از آن تماس شوم و مبهم شما. بنا به گفته‌ی خودتان امروز ما چشم به در دوخته‌ بودیم تا بیایید، تا حداقل کسی را بفرستید که بیاید، و حرف‌های ما را بشنوید. با ما حرف بزنید. که بپرسیم چه شده که با زندانیانی که جرمشان، دوره‌ی محکومیت‌شان و الی آخرشان برتان معلوم شده، مثل زندانیان امنیتی رفتار می‌کنید؟ که بپرسیم چرا زندانیانی در این بند هستند که ماه‌هاست بی‌آنکه به پرونده‌شان رسیدگی شده باشد زندانی‌اند و هفته‌هاست که قرار وثیقه برایشان صادر شده ولی به خانه نمی‌روند؟ که بپرسیم چرا فشار روانی روز زندانیان را به حدی می‌رسانید که هر روز کار کسی به فروپاشی عصبی، یا اعتصاب غذا، یا حتی خودکشی می‌رسد؟ نگران چه هستید؟ چرا دم به دم دل ما را نسبت به خودتان سخت‌تر و تنش فضا را بیشتر می‌کنید؟ نگران چه هستید آقای دادستان؟
 
۹ آذر ۹۱
 
***
 
سلام، نمی‌دانم چند تا از سلام‌های قبلی‌ام تا به‌حال به گوشتان رسیده؟ اصلا رسیده یا نه؟ اولین باری که تصمیم گرفتم نوشتن این یادداشت‌ها را شروع کنم، اولین باری که نوشتم سلام، در ذهن خودم هم کاملا روشن نبود که چرا نیاز به برقرار کردن ارتباط با بیرون یا حداقل تلاش برای آن، گاهی انقدر در من بزرگ می‌شود. نیازی که پیش‌تر، آن بیرون، هیچ‌وقت به این شدت حس‌اش نکرده بودم. اولین یادداشت را که می‌نوشتم، آنچه پیشم می‌برد احساسم بود؛ احساسی که سعی کردم در همان مقدمه یادداشت برایتان توضیحش دهم؛ نیازی روانی، برای کاستن فاصله‌ها. طبیعتا در مواردی هم این اضطرار شنیده شدن به دلیل اتفاقات بیرونی ایجاد می‌شد و می‌شود. اتفاقاتی که مستقیما به زندگی و سرنوشت ما مربوطند و ناگزیریم از واکنش نشان دادن نسبت به آنها و خوب دلمان می‌خواهد دیگران را، شما را، از آن‌ها باخبر کنیم. از حال و روز و شرایطمان. در چند روز گذشته اما دلیل بیرونی تازه‌ای که احساس کنم یا معتقد باشم باید به هر طریق به بیرون دیوار‌ها منتقلش کنم رخ نداده. البته نه از نوع مثبت و نه منفی. روال همان است که بود و وضع همان که احتمالا می‌دانید. پس چه بود که مرا این‌طور برای نوشتن حرف‌هایی خطاب به شما به سمت دفتر و خودکارم می‌کشید؟ برای نوشتن خطاب به آدم‌هایی که اینجا نیستند. اول سعی کردم در برابر این وسوسه مقاومت کنم و بعد به فکر افتادم که ببینم این میل از کجا آب می‌خورد. اولین دلیلی که به ذهن می‌رسد این است که ما ذاتا وقتی از کاری منع می‌شویم، به همان نسبت بیشتر به انجام دادنش تمایل پیدا می‌کنیم. از رنگ کردن نرده‌های خانه‌ی عمه‌ی تام سایر بگیر تا ناخنک بعد‌از‌ظهر به کیک تولدی که قرار است شب سرو شود. خب اگر ریشه‌ی این نیاز فقط همین باشد، قطعا مقاومت در برابرش عقلانی‌تر خواهد بود تا راه دادن به آن. اما کمی بیشتر که فکر کردم لایه‌ی دیگری هم در زیر این دلیل دیدم که مجابم کرد خودکار را بردارم. از اول گفتم که قصدم به هیچ رو زدن “حرف‌های مهم” نیست. اما می‌بینم که صرفا احتیاج دارم حرف بزنم. که شنیده شوم. این حق حرف زدن آزاد، هر حرفی و با هر قالبی به شکل عمومی در کشور ما خیلی سفت و سخت از زندانی سلب می‌شود که دلیلش هم لابد همان شفافیتی است که چند شب پیش یکی از مسئولین قوه‌ی قضائیه در رسانه‌ی ملی اصرار داشت در زندان‌های ما برقرار است. خب البته در این صورت سلب این حق بیان از زندانی کاملا عقلانی است؛ چیزی که عیان است چه حاجتی به بیان دوباره‌ی آن؟ وقتی همه‌ی ملت شریف می‌دانند در زندان‌ها چه می‌گذرد تکرار و دوباره نوشتن، اتلاف وقت گرانبهای مردم و صد‌البته اسراف کاغذ و خودکار یا به عبارتی سرمایه‌ی ملی است! اما با وجود صحت تمام این حرف‌ها و ضرر‌های هولناکی که نوشتن و حرف زدن زندانی‌ها دارد، درست نیست فوایدش را هم نادیده بگیریم. ما به دلایلی نا‌معلوم از کودکی عادت کرده‌ایم که تا می‌توانیم علنی و روشن از عقاید و طرز‌فکر و راه و رسم زندگی‌مان حرف نزنیم. به تظاهر خو کرده‌ایم و شده بخشی از وجودمان. اما حالا که دیگر می‌دانیم که در دموکراتیک‌ترین کشور منطقه زندگی می‌کنیم، افت دارد که بلد نباشیم دو کلمه حرف بزنیم و بشنویم. سعی کنیم، تمرین کنیم و کم کم یاد بگیریم که بدون چسب و قیچی و علامت آشنای [...] با هم حرف بزنیم. ظاهرا می‌گویند زندان جایی‌ست برای اصلاح شدن. من از این‌که فرهنگ راحت و باز حرف زدن را هنوز یاد نگرفته‌ام، در ندامتگاه اوین احساس ندامت می‌کنم، و کجا بهتر از اینجا برای جبران مافات؟
 
سخن کوتاه، صدایم را این بار نه برای روایت ماجراهای تلخ، نه برای روشنگری و آگاه‌سازی! و نه به دلیل هیچ رخداد خاصی به گوشتان می‌رسانم. من صدا دارم پس هستم. تا سلام بعدی.
 
سلام. امروز ۱۴ آذر است. در رسانهی ملی گفتند شما مردم تهران در دود و دم غرق شدهاید. غلط نکنم باز این دانشجوها چند روز مانده به ۱۶ آذر دوباره آلودگی هوا را به اوج رساندند. یکی نیست بگوید انصافتان را شکر. دیگر هر سال؟ ولی اینبار ما بالایشهرنشینها هم که هوایمان هوای کوه و کمر است، غرق خاکوخُلایم. دیوار میکوبند و دیوار میسازند و تغییر میدهند (و میخواهیم خوشبین باشیم و بگوییم) که می خواهند برای ما فضایی بازتر ایجاد کنند، نه برای جادادن زندانیهای بیشتر. امروز شلوغ بود و پر اتفاق. راحله، شیطانک بندمان برگشت و با خودش یک عالم انرژی و شور و شوق از جنسی که ما نداریم و بلدش نیستیم آورد. عصر سه نفر از بچهها بعد از مدتهاااا توانستند با عزیزان زندانیشان در رجاییشهر، ملاقات کنند و آنها هم که برگشتند، وای که چه برقی داشت چشمهاشان. هر کدام تکهای از عزیزشان را با خودشان آورده بودند تا مدتی آن حفره خالی پرناشدنی دلشان را پُر کند.
 
دم غروب بود که نسرین را بردند برای ملاقات حضوری با خانوادهاش و او هم با چهرهای بازتر از همیشه و با لبخندی پهن برگشت و با خبری که ۴۹ روز بود انتظارش را میکشیدیم. بالاخره مسئولان سایهی امنیتی ممنوعالخروجی را از سر دختر ۱۲ سالهی همبندیمان برداشتند و با کنار رفتن این سایه باری سنگین از دوش او و ما که هر روز کوچک و کوچکتر شدناش را میدیدیم برداشته شد. نسرین اعتصابش را شکست و با آن بخشی از ترس و واهمهی ما (من) برای ایستادن بر سر خواستههایمان. حرف و حدیث و نقل و داستان بر سر هر خواسته و اعتراضی همیشه زیاد است و اصولاً هم نمیشود کسی را از قضاوت کردن منع کرد، اما اگر بتوانیم لحظهای آنها را کنار بگذاریم میبینیم که مبارزهی مسالمتآمیز با صبر و مقاومت، هنوز و همچنان، در خفقانآورترین شرایط میتواند تغییر ایجاد کند. پس صدایمان کمی قوت میگیرد و با دلی قرصتر و عزمی راسختر بر سر خواستههایمان میایستیم تا “یه روز خوبی” که به جای مبارزه با هموطنانمان برای برقراری صلح و آزادی بیشتر، دست در دست آنها “ما خشت بگذاریم و آنها سیمان.”
 

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

No comments:

Post a Comment