Friday, December 21, 2012

«در زندان بودن»، یادداشت ضیا نبوی از زندان اهواز

ضیا نبوی، دانشجوی زندانی محروم از تحصیل، در حالی برای چهارمین سال متوالی سالگرد تولد خود را در زندان کارون اهواز می گذراند، که در مجموع به ده سال حبس تعزیری در تبعید محکوم شده است.
 
ضیا نبوی در یکی از جدیدترین نوشته های خود از درون زندان، که در اختیار دانشجونیوز قرار گرفته، می گوید: "باید اعتراف کنم که اصلا حس خوبی به آدم دست نمی ده وقتی نیمه های شب از خواب بیدار میشه ومتوجه میشه که توی زندانه. اینکه می بینه توی یک چاردیواری گیر کرده وهیچ راهی به بیرون نداره. ناخوشایندی این احساس از اون جهت در نیمه های شب بیشتره که در چنین زمانی تقریباً همه ی زندانیها خوابیده اند، همه ی چراغها خاموشه و همه ی درها بسته اند.. به عبارت دیگه هیچ مشغولیتی نمیشه پیدا کرد که به اون بپردازیم وناگزیر میبایست به موقعیتی که در اون هستیم فکر کنیم".
 
وی در بخش دیگری از نامه خود از درون زندان کارون اهواز می گوید: "زندانی بودن تنها محبوس شدن در فضائی کوچک مابین یکسری دیوار نیست . اونچه که شاید مهم تر واساسی تره ، پرتاب شدن به درون شکل وشمایل خاصی از تامل وارتباطه که مختص زندانه .. یک زندانی غالباً دو گونه از ارتباط رو در زندان تحمل میکنه ، ابتدا نوعی خصومت بی دلیل ودوم نوعی دوستی بی محتوا..خصومت بی دلیل معمولاً از سوی کسانیه که در زندانی بودن ما بهرحال سهمی دارند. افرادی مثل بازجو، بازپرس، قاضی، زندانبان ودر کل شخصیت هایی حقیقی که اکثر اونها با نگاهی سرشار از تعصب وپیش داوری به زندانی نگاه میکنند. افرادی که معمولاً هیچ تلاش همدلانه ای برای فهمیدن زندانی به خرج نمی دن وپیشاپیش خودشون رو دشمن او میدونند، خاصه اگه اون زندانی سیاسی باشه".
 
ضیا نبوی، دانش آموخته رشته مهندسی شیمی از دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل، در  ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شد.
 
سخنگوی شورای دفاع از حق تحصیل، در آزمون کارشناسی ارشد سال ۸۷ موفق به کسب رتبه تک رقمی در رشته جامعه شناسی شد، با این وجود از ادامه تحصیل وی در مقطع کارشناسی ارشد جلوگیری به عمل آمد.
 
در ۲۲ دی ۸۸، شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی پیرعباسی، وی را به به ۱۵ سال زندان (۱۰ سال حبس در تبعید در شهرستان ایذه) و ۷۴ ضربه شلاق محکوم نمود. این حکم در شعبه ۵۴ دادگاه تجدید نظر به ۱۰ سال حبس تعزیری کاهش یافت.
 
ضیا نبوی، عضو سابق شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل، همچنان بدون استفاده از حق مرخصی دوران محکومیت خود را در تبعید سپری می کند.
 
به گزارش دانشجونیوز، «در زندان بودن» عنوان نوشته جدید ضیا نبوی است که متن کامل آن در ادامه آمده است:
 
١-باید اعتراف کنم که اصلا حس خوبی به آدم دست نمی ده وقتی نیمه های شب از خواب بیدار میشه ومتوجه میشه که توی زندانه! اینکه می بینه توی یک چاردیواری گیر کرده وهیچ راهی به بیرون نداره! ناخوشایندی این احساس از اون جهت در نیمه های شب بیشتره که در چنین زمانی تقریباً همه ی زندانیها خوابیده اند، همه ی چراغها خاموشه و همه ی درها بسته اند.. به عبارت دیگه هیچ مشغولیتی نمیشه پیدا کرد که به اون بپردازیم وناگزیر میبایست به موقعیتی که در اون هستیم فکر کنیم. زندان هم متاسفانه از چنین موقعیتی نهایت استفاده رو میکنه و خود واقعی ش رو لخت وعور با همه ی زشتی هاش بنمایش میگذاره ،نمایشی که تماشای اون اصلاً جالب وجذاب نیست! راستش باورش برام خیلی سخته که کسی زندان رو تجربه نکرده باشه ولی بتونه محتوای این قسمت از گفته هام رو درک کنه! آخه برای یک انسان آزاد زندان حداکثر جائی درون جهانشه اما برای یک زندانی ، زندان تقریباً همه ی دنیاست. یک زندانی درست از زمانی که  پاش رو بدرون زندان می گذاره متوجه می شه که وارد دنیای جدیدی شده، دنیایی که مشتاقه همه ی ذهن و وجود آدمی رو تسخیر کنه. سازگار شدن با این دنیای جدید البته خیلی هم سخت نیست ، فقط کافیه قدرت ذهن وخیالت رو کنترل کنی ، به موقعیتی که توش هستی فکر نکنی ودر کل ضریب هوشیاری ت رو پایین بیاری  اما خب این سازگاری قیمت گزافی داره و اون از دست دادن غنای دنیای درونی واحساس فقیر شدن به لحاظ روحیه.
 
این تناقضیه که هسته ی اصلی تراژدی زندانه! اینکه حس میکنی هوشیار بودن وفکر کردن ممکنه دردناک باشه! اینکه حس می کنی اگه جلوی روحت رو نگیری ممکنه خیلی از بدنت جلو بزنه و محدودیت های موقعیتی که توش هستی رو نفهمه .چگونه جمع وجور کردن این تناقض ومدیریت کردن این تراژدی ، دقیقاً همون نکته ایه که هنر یک زندانی رو نشون میده
 
٢-چند وقت پیش داشتم سعی میکردم مطلبی در مورد اخلاق بنویسم که در جریان این تلاش به وضعیت تناقض آمیزی رسیدم. مسئله اینجا بود که وقت توی هواخوری زندان قدم میزدم وفکر میکردم ، نوع نگاهم به مقوله ی اخلاق تفاوت های زیادی داشت با زمانی که توی تخت دراز میکشیدم وبا همین موضوع کلنجار میرفتم ! موقع قدم زدن احساسم این بود که ریشه وبنیان اخلاق در نوعی احساس تعهد به زندگی وخویشتن ه  وحس سرشاری انسان از زندگیه که باعث میشه انسان نسبت به اطرافیانش مهربان ،عطوف وگشوده باشه.. موقع دراز کشیدن اما وضعیت به گونه ی  متفاوتی بود واخلاق برای من رنگ وبوی آگاهانه تر ومکلفانه تر داشت. در این شرایط حس میکردم اساس اخلاق  در احساس تعهدیه که ما نسبت بدیگران داریم  واینکه میبایست برای کاهش رنج ها وآلام انسان ها تلاش کنیم.. وقتی تلاش کردم تفاوت این دو نگاه رو بر مبنای موقعیت های متناظر با اونها تحلیل کنم ، به این  نتیجه رسیدم که اون نگاه  زندگی محورانه وخویشتن دوستانه ی اول ناشی از حس قدرت وتوانمندیه که موقع قدم زدن در هوای آزاد درون خودم حس میکنم و اون نگاه دیگری محورانه وهمدلانه ی دوم بواسطه ی احساس ضعف ودست وپا بستگیه که موقع دراز کشیدن به سراغ آدم می آد !..راستش وقتی تصمیم میگیرم به تبعات چنین استدلالی پایبند باشم  واون رو بشرایط خاص زندان تعمیم بدم، بنتایج تکون دهنده ای میرسم!..راستی اگه شیوه ی فکر کردن ونوع نگاه من به یک مقوله ی نظری ، در دو وضعیت قدم زدن ودراز کشیدن اینقدر فرق داره ، پس روحیات واحوالات من به عنوان یک زندانی چقدر با زمان آزادی فرق کرده؟!..آیا من متوجه هستم که زندان چه تاثیری روی من گذاشته ؟ آیا من باندازه ی کافی هوشیار هستم؟!
 
٣-دوستی میگفت:«برای آدم شدن ضیا هیچ راهی بجز زندان رفتن باقی نمانده بود!» این جمله ایه که اگرچه به شوخی بیان شده اما در معنای جدی کلمه تا حد زیادی با معناست.
 
حقیقت اینه که برای انسان های اراده گرائی که فکر میکنند هر چی می خوان باید بشه وهر چه اراده کنند می بایست اتفاق بیافته ،تجربه ی زندان ، تجربه ی بسیار تاثیر گذاریه! ..درون زندان انسان به روشنی ووضوح هرچه تمام  نیروهایی رو میبینه ولمس میکنه  که فراتر از اراده ی او عمل میکنند ومیتونند مانع از تحقق میل واراده ی او بشن. نیروهایی که میتونند مجبورش کنند خلاف خواست وعلاقه اش رفتار کنه وفرصت آزادی ،ارتباط وحیات او رو تهدید میکنند! این تجربه ی فرو دستی وفرمانبرداری  برای آدم هایی که عادت به محور بودن ونفر اول بودن دارند ، تجربه ی بسیار چالش برانگیز وتاثیر گذاریه . اونها رو متوجه نقش عواملی در جهان میکنه که  بیرون از حوزه ی خواسته ها وتصورات او هستند ..این تجربه انسان رو مجبور میکنه که به دیگران ، اطرافیان ودر کل پیرامون خودش بیشتر توجه کنه  ودرون زندگی اش اونها رو بیشتر لحاظ کنه ..این تجربه ایه اگه خوشبینانه بخواهیم بیانش کنیم میشه گفت که زندان سبب پخته تر شدن  وواقع گراتر شدن افراد میشه و به توسعه ی  شخصیت اجتماعی و سیاسی فرد کمک میکنه..اما سویه بدبینانه ای هم هست واون اینکه بگیم زندان سبب کاهش جسارت ورادیکالیته ی شخصیت افراد میشه  ومحافظه کار شدن فرد در زندگی شخصی واجتماعی رو در پی داره ..راستش وقتی خودم میخوام از بین این دو گزینه یکی رو برای تفسیر تجربه ی خودم انتخاب کنم ، همیشه گزینه اول وخوشبینانه انتخاب منه ! انتخابی که اگرچه کلی منطق واستدلال براش دارم اما احنمالاً تنها دلیل ترجیحش اینه که هیچ طوره نمیتونم به خودم بقبولونم که نقطه ضعفی هم دارم!
 
٤- زندانی بودن تنها محبوس شدن در فضائی کوچک مابین یکسری دیوار نیست . اونچه که شاید مهم تر واساسی تره ، پرتاب شدن به درون شکل وشمایل خاصی از تامل وارتباطه که مختص زندانه .. یک زندانی غالباً دو گونه از ارتباط رو در زندان تحمل میکنه ، ابتدا نوعی خصومت بی دلیل ودوم نوعی دوستی بی محتوا..خصومت بی دلیل معمولاً از سوی کسانیه که در زندانی بودن ما بهرحال سهمی دارند. افرادی مثل بازجو ، بازپرس، قاضی، زندانبان ودر کل شخصیت هایی حقیقی که اکثر اونها با نگاهی سرشار از تعصب وپیش داوری به زندانی نگاه میکنند. افرادی که معمولاً هیچ تلاش همدلانه ای برای فهمیدن زندانی به خرج نمی دن وپیشاپیش خودشون رو دشمن او میدونند، خاصه اگه اون زندانی سیاسی باشه ..البته شکی نیست که بین عقاید یک زندانی سیاسی وافرادی که بر شمردم تفاوتهای زیادی هست اما خب مساله اینجاست  که هیچ ربط ضروری مابین اختلاف نظر با خصومت ودشمنی منتج از اون وجود نداره! انصافاً تحمل اینهمه کینه ورزی وخصومت از سوی کسانی که نه تو رو از نزدیک میشناسند و نه تو اونارو از نزدیک میشناسی ، خیلی سخت وآزار دهنده است ! آدم توی چنین وضعی دلش میخواد بگه :«آخه آدم احمق ! حداقل یکبار بیا همدیگه رو ببینیم حرف بزنیم، بعداً برو دشمنی کن!!»قسمت تاسف آمیز قضیه اینجاست که وقتی منصفانه نگاه میکنم میبینم که من هم از این حماقت ها کم ندارم!!..اما نوع دوم ارتباط در زندان  قسمی دوستی بی محتوا باکسانیه که مجبورید تمام شبانه روز رو باهم بگذرونید! زندانیانی که معمولاً هیچ وجه اشتراک  عمیقی باهم ندارید وعلائق اساسی تون باهم جور نیست ! این اتفاق دوم بخصوص درون تجربه ی تبعید غوغا میکنه ! در واقع اگه این ادعای روانشناس ها رو بپذیریم که انسان شخصیتی چند لایه داره ، اونوقت باید گفت درون تجربه ی تبعید ، بجز سطحی ترین لایه ی شخصیت ، باقی قسمت ها تقریباً دست نخورده وبلااستفاده باقی میمونه!
 
زندگی کردن در این شرایط نوعی  حس ریاکاری عجیب وغریب به آدم میده ، یعنی آدم اصلاً نمیدونه اگه کمی بیشتر خودش باشه ، اونوقت رابطه اش با اطرافیان به چه نحوی میشه !؟..بهرحال درون چنین شرایطی که برشمردم  وبا اینهمه ارتباط تحمیلی ، بزرگترین شانسی که ممکنه یه زندانی بیاره اینه که رابطه اش با خودش خوب باشه واز خودش خوشش بیاد! اینکه با خودش راحت حرف بزنه، به خودش زور نگه وسر جمع با خودش تفاهم داشته باشه! این شانس آخر رو اگه  یه زندانی نداشه باشه حقیقتاً کارش زاره!
 
۵- در زندان بودن به یک معنا مواجه شدن متوالی با موقعیت های غیر عادلانه است. وضعیتهایی که مورد ظلمی واقع میشیم، اما در اعاده ی حق مون ناتوانیم . این ناتوانی غالباً به این دلیله که ظلم  مورد نظر از همون مرجعی سر میزنه که در جایگاه عدالت نشسته  وهمین مشکله که انسان رو مستاصل میکنه ! این شرایط باعث میشه آدم از خودش بپرسه چگونه میشه انسانی که در مقام عدالت ظلم میکنه  رو ملزم به رعایت انصاف کرد؟ باچه حربه ای ؟با چه استدلالی ؟! این سوال رو اگه بخوام بصورت بنیادی تری مطرح کنیم به این پرسش می رسیم که چرا باید عادل ومنصف بود؟ وقتی قانون عادلانه والزلم آوری نیست و اعتقادی هم به عقوبت اخروی  نداریم، چرا باید منصف باشیم؟! اینها سوالاتیه که قبلاً وقتی بهش بر میخوردم من رو به بحث های فلسفی ونظری بیهوده میکشوند وکلافه ام میکرد ، اما خب کم کم حس میکنم دارم به یه نقطه ی ورود راضی کننده در مورد این سوالات میرسم .الان فکر میکنم برای فضایل نمی بایست دنبال  توجیه واستدلال نظری وفلسفی بود. بلکه میبایست بدنبال انگیزه هایی درون زندگی شخصی افراد گشت. مثلاً  تا پیش از تجربه ی زندان مفهوم «انصاف» هرگز برای من مفهوم مهمی نبود وذهن من رو بخودش مشغول نمیکرد. اصلاً یادم نمی آد که مثلاً موقع تعریف کردن از یک آدم گفته باشم ، فلانی آدم منصفیه!! تجربه ی زندان اما این وضعیت رو بتمامی تغییر داد. در تمامی این مدت حبس من به صورت متوالی با مسائلی دست به گریبان بودم  که حس میکردم مرکز ثقل اون بی انصافیه! راستش زندان چنان زشتی وکراهت بی انصافی رو جلوی چشم ام آورد که وادارم کرد ازش متنفر باشم . الان حس میکنم اگه نتونم انصاف به خرج بدم  موجود بدبخت وحقیری هستم.! در واقع میل به منصف بودن برای من به طرز غیر قابل انکاری با تجربه ی زندان پیوند خورده ..! این وضعیتی که تعمیم دادنش، وسوسه ام میکنه بگم ریشه ی اساسی اخلاق  وفضیلت رو می بایست  درون تجربه ی زیستی افراد واتفاقات منحصر بفرد زندگی  هر شخص جست جو کرد. حوادثی که باعث میشه بعضی اتفاقات  درونمون بیافته  وانگیزه هایی برای عمل کردن به شیوه ای خاص پیدا کنیم...این شیوه ی نگاه کردن به مقوله ی اخلاق  اگرچه بنظرم نقطه ورود خوبیه  اما راستش نمیتونم همه ی ملزومات وعواقبش رو بپذیرم ! وتی به اخلاق فکر میکنیم تقریباً همیشه یک چیزی جور در نمیاد!
 
٦- پارسال دقیقاً در شب تولدم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم توی کوهنوردی دچار حادثه شدم  و آخرین لحظات عمرمه، یادمه درست در اون لحظات آخر هوشیاری ،خاطراتم بصورت فشرده از جلوی چشمم عبور میکرد وبخودم میگفتم :چه مرگ سریع وغافلگیرانه ای، این فرصت رو ندارم که لحظه ی مردنم رو تعریف کنم! وقتی سعی میکنم این خواب رو تحلیل کنم ، این تاسف آخر برام خیلی معنا دار بنظر میرسه! واقعاً این مسخره نیست که آدم لحظه ی آخر عمرش از این بابت ناراحت باشه که فرصت تعریف کردن مرگش رو نداره؟! راستی این میل به بیان کردن تجربیات از کجا می اد؟!..این کیه داخل ما که هی فکر میکنه ، مفهوم میسازه وزندگی رو روایت میکنه؟! یکجورهایی آدم حس میکنه که در آن واحد دونفره! یکی کسی که داره زندگی رو بصورت عملی تجربه میکنه ویکی دیگه کسی که فقط تماشا میکنه وقصه میسازه! یکی کسی که به صورت عملی وعینی توی دنیا وزندگی درگیر میشه دیگری کسی که توی همه ی این شرایط  فقط میخواد هشیار باقی بمونه  تا بتونه تعریف کنه! من نفر اولی رو میتونم بفهمم اما اصلاً سر از کار دومی در نمی آرم! این نفر دومی که در اکثر اوقات توی زندان همراه منه و وادار به فکر کردن ونوشتنم میکنه ، کسی که از بیکاری ودست وپا بستگی نفر اول توی زندان سوء استفاده کرده  وبیشتر وجودم رو بتصرف در آورده ! همین فرد در کمال وقاحت به من میگه:«اصلا بخودت سخت نگیر ، زندان چندان جای بدی نیست ! اتفاقا ً از یک جهت خیلی هم بهتره واون اینکه قصه ای که دارم ازت مینویسم رو قشنگ تر وجذاب تر میکنه!»
 
 
 

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

No comments:

Post a Comment