شبنم مددزاده، دانشجوی زندانی که از سال ۸۷ تا کنون در زندان به سر میبرد در نامهای از زندان اوین از زندان شهر ری میگوید. محلی که اکنون به عنوان بند نسوان زندانهای استان تهران استفاده میشود. این بند از تمام امکانات رفاهی محروم است و در یکی از بد آب و هواترین مناطق تهران قرار دارد که علاوه بر تمامی مشکلات و کمبودهای بهداشتی، باعث مشکلات تنفسی نیز برای زندانیان میشود.
به گزارش بامداد خبر متن کامل این نامه بدین شرح است:
بسم الحق
صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکنند.
به یاران و دوستان دردآشنا! برای تمامی کسانی که قلبشان برای انسان و انسانیت میتپد، برای ارزشی فراسوی مرزهای جغرافیایی….
به عنوان شاهد حرف میزنم؛ شاهد روزهای دهشتناک شهرری، که مرگ ثقل قبایاش را به دیواری آویخته بود در جایی که نفس یاری نمیرساند. سولههای تاریک با سقفی بلند بدون پنجره و نور طبیعی، با دویست نفر جمعیت در هر سوله، با ازدحام سر و صدا، به هم ریختگی اعصاب و روان زندانیان بود و دعواها و خبرهای ناگوار که من با چشم خویش دیدم. «مسلخ انسان و انسانیت را من با چشمهای خویش دیدم»
به عنوان شاهد حرف میزنم، شاهد لحظههای مبهم، مغشوش و مرگ زای که از چشمهای زندانیان خشم میبارید و باتومهای گارد ویژه زندان بود برای آرام کردن. به عنوان شاهد حرف میزنم، شاهد دعواها بهر غذا و نان در سالنی به اسم سالن غذاخوری!!! پردههای نمایش و ظاهرسازی و آذین بندی هم کاری از پیش نبرد. غذایی که به عنوان جیره زندانیان داده میشد آنقدر کم بود که زندانیان گرسنه غذاهای پس مانده در ظرفها را جمع میکردند و چند لحظه بعد دعوایی که بر سر همان غذای پس مانده شروع میشد! پرتاب سینیهای غذا و صندلی بود جدا از اینکه کف کثیف و آلودهاش چندین نفر را در هر روز نقش زمین میکرد. سالنی به اسم غذاخوری که از طرف خود زندانیان به سالن «کتک خوری» تغییرنام داده شده بود.
به عنوان شاهد حرف میزنم، شاهد تلاشهای بسیار برای وارونه نشان دادن شرایط نزد خانوادههایی که برای ملاقات میآمدند، سالنی که ما از وسط ویرانه و بیغولهای رد میشدیم برای ملاقات آن سوی دیوارش از طرف درب ورودی گل کاری و باغچههای پر از گل بود –روز انتقال به اوین مشاهده کردم- تا خانواده در وسط آن نیزار دلخوش شوند به چند تا گل که گلهای خودشان چند قدم آن طرفتر دارند پرپر میشوند! دریغ!! حضور دادستان کل کشور در زندان قرچک –همان روز انتقال ما به اوین- برای تکذیب تمامی خبرهای سایتها و خبرگزاریهای خارجی حجتی محکم برای وضعیت اسفناک آنجا بود!! چیزی بود که میخواستند تکذیب کنند. همان کریدور سالن غذاخوری که جلوی دوربینها شیک و تمیز کرده بودند روز قبل از آن لکههای خون روی موزاییکهایشان نمایان بود!! و روزهای بعد از انتقال به اوین آنچه از مأموران و زندانبانانی که بین قرچک و اوین رفت و آمد داشتند شنیدیم اینکه آنجا جهنمی بیش نیست. به اذعان خود زندانبانان! دیگر چه چیز باید تکذیب میشد!!!
آری! به عنوان شاهد حرف میزنم، شاهد برهوتی موسوم به زندان شهرری بیهیچ نشانهای برای زیستن که گیاه از رستن بازمی ماند. که همان بدو انتقال شرایطش را نه برای خود که برای تمامی زنانی که به هر عنوانی محکوماند غیرانسانی نامیدیم. اردوگاهی برای مرگ است نه برای حبس. جایی برای مرگ تدریجی که هنوز صدای له شدن عزت انسان را در گوشم میشنوم! یکسال و نیم میگذرد از آن روزها که دوباره آن لحظهها برایم تکرار شد، با تبعید غیرقانونی کبری بنازاده امیرخیزی –زنی ۶۰ساله- و صدیقه مرادی روز چهارشنبه ۲۱/تیر/۹۱ دوباره خود را در میان آن جمع، آن شرایط، آن روزها حس کردم. قلبم فشرده بود و دستهای بسته که هیچ کاری نمیتوانستم بکنم و تنها اینکه برای من با این شرایط جسمی و سنی آنجا مرگ زای بود چه برسد برای این دو زن با این شرایط بیماری!
دیوارها بلندتر میشوند و میلهها نزدیکتر، گرمای نفسهایم را روی صورتم حس میکردم. احساسی که به زبان نمیتوانم بیاورم، باور کنید نمیتوانم با کلمات شیئیت بخشم به احساس غیرقابل بیان.
باز هم به عنوان شاهد حرف میزنم، به عنوان کسی که بیش از دو سال از دیدارم با خانم بنازاده در زندان گوهردشت (رجایی شهر) و بیش از ۸ ماه از آشناییام با صدیقه مرادی در زندان اوین میگذرد. در این مدت هر لحظه شاهد به افول رفتن سلامت جسمی آنان در میان این برزخ، در حصار میلهها و شرایط غیرانسانی بودم. از عمل ناموفق چشم خانم بنازاده، که باعث از بین رفتن بیناییاش به علت بیمسئولیتی مسئولان، آرتروز گردن و کمر و پوکی استخوان و همین دو هفته پیش بود که برای آنژیوگرافی قلب در بیمارستان مدرس بستری بود و روز چهارشنبه منتظر اعزام دوباره برای اکو قلب بود نه تبعید، تا گرفتگی کمر و آرتروز گردن و ستون فقرات و بیماری قلبی صدیقه مرادی.
برای من که قدم در راه آزادی گذاشتهام و در عبور از این گذرگاه پرستم تنام بس زخمها برداشته از جفاها، تبعید و انتقال و ممنوعیتها به بخشی از زندگیام تبدیل شده. در حالی که ایمان دارم چون آب رودخانه باید از بستر سخت و سفت و سنگینی جاری شد و هر مانعی را با خروش و تپیدن از میان برداشت تا به دریا رسید. اعتقاد دارم که باید جلوی خودکامگیها را گرفت، باید ایستاد.
آنچه را که من چهارشنبه شاهد بودم وقاحت بود در قساوت که به حکمهایی که در دادگاههای فرمایشی انقلاب ناعادلانه صادر میکنند راضی نشده هروقت که دلشان بخواهد زیر پا میگذارند و حکمی جدید صادر میکنند، در آن لحظه من با تمام وجود حس کردم اگر به جای برگه آزادی یکی از هم بندیانمان با حکم اعدام روبه رو شویم هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم.
یاران و دوستان اندوه گسارم! بیمقدمه آغاز کردم چرا که قلم را و ذهن را یارای واژه چیدن نبود. دوباره دستهای بستهام را به سوی شما دراز کردهام که چونان قبل دستهای من باشید برای درافکندن پردهها و افشای خیمه شب بازی به اصطلاح ارج و قرب زنان!!!
دوباره صدای فریاد دردها را به گوش شما میرسانم که چون کوه طنین افکن فریاد من باشید. در جایی که نفس نمیآید غریو خشم را از گلوی پرنفستان بکشید.
از تمامی مجامع حقوق بشر و کسانی که تنها یک لحظه دغدغهی انسان دارند در هر کجای دنیا میخواهم برای برگرداندن این دو زن بیمار از آن ظلمت جای از هیچ تلاشی دریغ نورزند.
No comments:
Post a Comment